پیر خرد یک نفس آسوده بود

کودک دل رفت و دو زانو نشست

مست مست

ـ گفت: تو را فرصت تعلیم هست؟

ـ گفت: هست

ـ گفت:که ای خسته ترین رهنورد ، سوخته و ساخته ی گرم و سرد ، بر رخت از گردش ایام گرد ، چیست برازنده ی والای مرد؟

- گفت:درد

ـ گفت: که چیست ای همه دانندگی ، راست ترین راستی زندگی؟

پیر که اسرار خرد خوانده بود ، سخت در اندیشه فرو مانده بود

ناگه از شاخه ای افتاد برگ

- گفت:مرگ

نظرات 2 + ارسال نظر
الهه 1389/09/09 ساعت 04:15 ب.ظ http://shahmoradi.blogsky.com

چقدر قشنگ بود

خاطره 1389/09/13 ساعت 06:27 ب.ظ http://fierstlovestory.blogfa.com

سلام
خیلی خوشمل بودعزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد